حبذا خاک روان بخش و زهی تربت پاک
که از او خاک ز افلاک فزون یافته فر
آشناتر به دل خلق که دانش در دل
پاک تر در نظر مرد که بینش به نظر
درد را کاین شد درمان چه زیان و چه گزند
رنج را کاین شد دارو چه مقام و چه خطر
گنج اسرار خدائیست همانا که خدای
کرده گنجور وی این خواجهٔ پاکیزه سیر
نایب التولیه کزگوهر او فخر بود
آل ثابت را چونان که صدف را زگهر
شه دین و شه دنیاش دو فرخ پدرند
آفرین بر پسری کش پدرند این دو پدر
چند از این پیش که بگشود « وهابی » ز ستم
دست بیداد در این خاک که خاکش بر سر
خواست بر باد همی دادن این خاک ولی
آب خود برد و به خود خیره برافروخت شرر
گرچه بیداد بسی کرد ولی کیفر یافت
نیک در یابد بیدادگران را کیفر
سید پاک نسب ثابت چون دیدکه خصم
این چنین برد به سربا پسرپیغمبر
به میان آمد و بربست میان تا بگشود
ره زوار و بیاراست ز نوساز دگر
زان سپس مشتی بگرفت از آن تربت پاک
که بود داروی بیمار و شفای مضطر
گفت از این دوده نبایست برون رفت این خاک
کابروئی است که چون او نتوان یافت دگر
به بر خویشتن این خاک بدارید نهان
که زپنهانی پیداست چنین آب خضر
هم ازآن روز سر سلسله ومهتر قوم
بسته در خدمت این تربت پاکندکمر
وندران سلسله می بود همی تا به کنون
وزکنون نیز بماناد همی تا محشر
هله این فخر نیاکان پی این نادره گنج
ساخت گنجینه ای از سیم بدین زینت و فر
خازن او است بهین دخت عمادالدوله
اشرف السلطنه عزت ملک نیک اختر
آن ملک زادهٔ آزاده که بر درگه او
به شب و روز ببوسند زمین شمس وقمر
فلک عزت و حشمت نه چنو یافته ماه
شجر عصمت و عفت نه چنو دیده ثمر
باد آن خازن وگنجینه وگنجور به جای
تاکه از آب نشان باشد و از خاک اثر
زد رقم از پی تاربخ فنون کلک بهار
نایب التولیه آورده در این گنج ، گهر